خدایا دلم برایت تنگ شده و می دانم که همین نزدیکی ها هستی . اما کاش این را می فهمیدم که بین دانستن و فهمیدن فرق است .
دلم تنگ شده .
همین ...
نقطه .
من و عزای شه کربلا، خـــدا را شکر
من و محرم و اشک و نوا، خدا را شکر
نمُردم و دوباره تنم رخت ماتمت کردم
برای هر نفـس روضه ها خــدا را شکر
شاکرش باشیم برای هر نفس روضه ها و هر قطره ی اشک؛ که سرمایه ی اصلی همین است.
دعایمان کنید.
و حالا اگر آن روز ، آنگونه که باید تعلقات نفست را قربان کرده باشی ، می توانی از ایستگاه غدیر هم خوب عبور کنی .
یادمان نرود که بدون قربانی کردن تمنیات نفس نمی توان تحت ولایت آل الله قرار گرفت.
و امروز غدیر همان تردیدی است که در ارادت خالصانه به مولایت در دلت افتاده. ارادتی که برایمان باری سنگین از مسئولیت را به همراه دارد .
درنگ مکن ...
بشتاب ...
آنروزها میان رواقها و صحنهای حرمت هر آن کبوتری را می دیدم که از خوان گسترده سفره ات دانه ای بر می چیند .
در دل غبطه می خوردم و آهی می کشیدم که کاش جای آن کبوتر بودم .
و همان آنی کسی میان دلم نهیب می زد که چه می گویی ؟؟!! مگر همین الان خود را بر سر خوان مولایت نمی دانی ؟؟!!
مولا جان ممنونم ...
میهمانی تمام شد
میهمانها همه آرام آرام خارج می شوند . اما گویی صاحب خانه هنوز درب را نبسته .
گویا درب خانه دوست باز است .
آری باز ، باز است . فقط کمی باید چشم بگشائیم .
نگاه کن انگاری همه جا چراغانی شده ...
آری همه جا روشن شده تا در ابن تاریک نباشد . اما نه انگار آنجا را که باید هنوز هیچ چراغی نیاویختیم . کاش یادمان بیاید که کجا را باید روشن کرد از برای حضورش ...
محمد (ص) : ...
دیگر قرار نبود فقط امین خطابت کنند . حالا تنها بازرگانی دوست داشتنی و نوه شیرین عبد المطلب و جوانمردی از قریش نبودی...
دیگر فرق کرده ، حالا مبعوث شده ای ، مبعوث شده ای برای کاری بسیار بزرگ ...
برای تکمیل کردن اخلاق ...
و اخلاق تکمیل شد و حالا مائیم و هزار وظیفه و تکلیف ...
و این روزها عطر خدا بیشتر به مشام می رسد . کافی است کمی عمیقتر استشمام کنیم . همه جا عطر معتکفین هست و نمی دانم چرا دلم دنبال آدم خاصی است ...
شما خبری از او دارید ؟؟؟
نه نمی شناسم ...
این روزها وقتی از خیابان عبور می کنم ، خیلی ها را نمی شناسم .
چهره هایی که گویی نقاب بر صورتشان زده اند . چقدر نقاب زیاد شده و اینان که با نقاب شبیه عروسکهای جهنمی می شوند این نقابها را به چه بهایی می خرند ...
چقدر هوا سنگین است و تو گویی در میان این مردمان غریبه ای هستی ...
شاید فراموش کرده ام که باید به کدامین سو باید رو کنم . . .
و شاید قبلتر از آن یادم رفته که خدا همینجاست .
درست همین حالا در آغوشم . . .
خدایا دوستت دارم